رمان رد پای عشق
 
درباره وبلاگ
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 28
بازدید هفته : 31
بازدید ماه : 31
بازدید کل : 4908
تعداد مطالب : 4
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1


رمان وسرگرمی




 

 

فصل اول
از شدت ناراحتي و عصبانيت کتاب را به گوشه اي پرت کرد .با خود زمزمه کرد ،" درست مثل سرنوشت من "
از جا برخاست و به آشپزخانه رفت . استکان را پر از چاي کرد و دوباره به اتاق بازگشت و پشت ميز نشست . استکان را روي ميز گذاشت و با انگشتانش سطح خارجي آن را لمس کرد .به نقطه اي خيره شد و به فکر فرو رفت . زير لب زمزمه کرد" اي عشق خانمانسوز وجودم را سوزاندي و قلبم را ..."
به اطرافش نگريست و نفس عميقي کشيد . انگشتانش را لاي موهايش کشيد و گفت :"خسته شدم بس که فکر کردم ."
چاي سرد شده اش را يک نفس سر کشيد . به سمت آشپزخانه رفت .استکان را روي کابينت گذاشت .بي حوصله مانتويش را پوشيد و از خانه خارج شد و بي هدف در کوچه شروع به قدم زدن کرد .چنان غرق در افکارش بود که متوجه اطرافش نبود .جرقه ي کوچکي در مغزش شعله ور شد قدمهايش را سريع تر کرد .جلوي در کرم رنگي ايستاد .نفس را در سينه حبس کرد و بعد از مکثي با احتياط تکمه زنگ را فشرد .صداي دلنشين خانمي شنيده شد :
کيه ؟
پاسخ داد :
سلام خانم رامشي . مريم جان تشريف دارن؟
خانم رامشي گفت :
سلام عزيزم .بيا بالا
و تکمه آيفون را فشرد .در روي پاشنه چرخيد .وارد شد .پله ها را پشت سر گذاشت .خانم رامشي با روي گشوده صورت جوانه را بوسيد و گفت :
خيلي خوش اومدي
جوانه متين گفت :
مزاحم شدم خانم رامشي .
خانم رامشي لپ جوانه را گرفت و گفت
اين حرفا رو ديگه نزن .مريم توي اتاقشه .بفرما.الان منم ميام .
جوانه ضربه اي به در زد و آن را گشود و سلام کرد .مريم با خوشحالي گفت
واي خداي من !چي مي بينم ؟چه عجب دختر فراري .اين طرفا پيدات شده ؟&
جوانه لب تخت نشست و گفت
اگه بگم از تو ياد گرفتم دروغ نگفتم.
مريم به اطراف نگاهي انداخت و شروعبه جمع و جور کرد و گفت
ببخش که اينجا انقدر شلوغ و ريخته پاشه .
ججوانه دست مريم را کشيد و گفت
تو هميشه همينطوري بودي .اگه تو کار کنيکي بخوابه ؟&
مريم اخمي کرد و گفت
بعدا با هم حساب مي کنيم
خانم رامشي با ظرف ميوه وارد اتاق شد و گفت
دلمون برات تنگ شده بود
جوانه از جا برخاست و گفت
چرا زحمت کشيدين؟راضي به زحمت نبودم
صداي زنگ تلفن خانم رامشي را مجبور کرد که آن دو را تنها بگذارد .بعد از رفتن او جوانه رو به مريم کرد و گفت
ببينم دنبال سوژه نمي گردي ؟
مريم گفت
اصلا نمي تونم بنويسم فکرم کار نمي کنه خودت چي ؟
جوانه سرش را تکان داد. مريم ادامه داد
تو ديگه چرا دختر ؟ تو که با استعدادي و از قوه تخيل بالايي برخوردار هستي .توي دبيرستان اول. توي چاپخونه اول. ديگه چي مي خواي ؟ اگه همينطور پيش بري مي زني رو دست دانيل استيل .
جوانه کمي به اطراف نگريست و گفت
اگه يه سوژه خوب برات پيدا کنم مي نويسي؟
مريم با خوشحالي گفت
اين نهايت لطف تو رو مي رسونه .
جوانه با دقت به مريم نگريست و گفت
پس قلم و کاغذت رو آماده کن .
مريم با تعجب نگاهش کرد و پرسيد
در مورد چي ؟
جوانه لبخند کمرنگي زد و گفت
سرنوشت من!
مريم ابروهايش را درهم کشيد و گفت
باز هم که شروع کردي .کي ميخواي دست از اين ديوونه بازيهات برداري ؟ اصلا کي مي خواي آدم بشي ؟
جوانه بي حوصله گفت
مريم خواهش مي کنم بنويس من...
مريم حرفش را قطع کرد و گفت
چرا خودت نمي نويسي ؟
جوانه پوزخندي زد وگفت
حتما باورت نميشه که يه روز خودت بشي سوژه خودت .
تو خيلي احمقي
جوانه آهي کشيد وگفت
درست حدس زدي .آره من احمقم ،اما من احمق نمي تونم بنويسم ، چون عمرم اين اجازه رو بهم نميده .نصفه کاره مي مونه .بالاخره بايد يکي تمومش کنه يا نه ؟کي بهتر از تو ؟&
مريم با اخم گفت
نه ، من نمي نويسم
جوانه با ناراحتي آماده رفتن شد .مريم نگاهي به چهره ناراحت جوانه انداخت و گفت
باشه مي نويسم
اشک در چشمهاي جوانه حلقه بست . لبخند گرمي نثار مريم کرد .مريم گفت
اما پشيمون مي شي .
جوانه لبخندي زد و گفت
من ديگه ميرم . فردا مي بينمت
و از اتاق خارج شد . خانم رامشي با ديدن او گفت
کجا با اين عجله ؟
جوانه گفت
مزاحم شدم .
مريم گفت
چند روز طول مي کشه ؟&
جوانه همراه لبخند گفت
کمتراز يک هفته .يک هفته مهمون مني .خانم رامشي شما هم به مريم سخت نگيريد &
خانم رامشي با تعجب گفت : &
در مورد چي ؟
مريم گفت
يک سوژه عالي .مشترکيم
خانم رامشي لبخند شيريني زد و گفت
موفق باشيد
جوانه پا به ايوان گذاشت و گفت
فردا معطلم نکني
مريم هم با خنده پاسخ داد
چشم استاد عزيز
از آنجا دور شد .لبخند چند لحظه قبلش محو شد و با حالي پريشان شروع به قدم زدن کرد وقتي چشمش را از رويآسفالت خيابان برداشت ،ديد که به انتهاي خيابان رسيده است .نمي دانست راه پيموده را باز گرددو يا اينکه به ديدن الهام برود .باشک و ترديد راه خانه آقاي مشتاق را در پيش گرفت .زنگ در را فشرد . در به روي پاشنه چرخيد .الهام با ديدن او خوشحال گفت
چه عجب دختر غيبي
جوانه گفت
شما که سرتون خيلي شلوغه .ما هم نبايد مزاحم بشيم
الهام اخمي کرد و گفت
بهانه نيار .اصلا خوشم نمياد .حالا بفرما داخل
جوانه وارد حياط شد و لبه ايوان نشست . اصرار الهام براي ورود جوانه به داخل خانه بي فايده بود . الهام به داخل رفت . جوانه نگاهش را به گلهاي سرخ باغچه دوخته بود . الهام سيني را مقابل او گذاشت و گفت
به چي زل زدي ؟
جوانه نگاهي به او کرد و گفت
چرا زحمت کشيدي ؟ الان از خونه مريم ميام
مريم ... هنوز فرصتي پيش نيومده تا از ديدن مريم خانم مشعوف بشيم . بفرما ميوه بخور .بردار .يک روز هم که اومدي اينجا تعارف مي کني ؟
جوانه گفت
خوشحالي ؟
الهام با تعجب گفت
به خاطر چي بايد خوشحال باشم ؟
جوانه گفت
خوب منظورم عروس شدنته ديگه
الهام سرش را پايينانداخت و گفت
خيلي زياد . فقط به خاطر اينکه به خواسته دلم رسيدم
غم بزرگي قلب جوانه رادر بر گرفت .الهام مشغول سخن گفتن بود ، اما جوانه غرق در افکار خودش بود .الهام ضربه اي به شانه جوانه زد و گفت
با تو هستم . حواستکجاست ؟ميگم رمان جديد ننوشتي ؟
جوانه با سر پاسخ منفي داد . الهام گفت
اي تنبل من منتظر رمانتم .
جوانه گفت
که بري براي آرش بخوني ؟
الهام خنديد و گفت
دفعه ي قبل من بي تقصير بودم . خودش فضولي کرد .چقدر هم خوشش اومد و تعريف کرد
جوانه از جا برخاست .الهام هم بلند شد و گفت
کجا؟ آتيش اورده بودي؟
جوانه لبخندي زد و گفت
قصدم فقط سر زدن بود . به همه سلام برسون .خداحافظ
الهام اورا تا کنار در بدرقه کرد .جوانه به خانه که رسيد يکراست به اتاقش پناه برد ،پشت ميز نشست و هاي هاي گريست .سرش را روي ميز گذاشت تا ازدرون صداي شکسته شدن وجودش را نشنود
با صداي پدرش ديده گشود بهساعت ديواري نظري انداخت .عقربه ها ساعت هشت و بيست دقيقه را نشان ميدادند .دلش مي خواست در شادي خانواده اش شريک باشد .از جا برخاست .بعد از تغيير لباس ازاتاق خارج شد و به جمع خانواده پيوست . آقاي طلوعي گفت
سلام ! ساعت خواب دخترگلم
جوانه در کنار پدرش جاي گرفت . آقاي طلوعي گفت
چه خبر از چاپخونه ؟
جوانه گفت
خبري ندارم .
صحبتهاي آنها در مورد کتاب و چاپخانه تا وقت شام ادامه پيدا کرد . بعد از صرف شام ، جوانه به اتاقش رفت . رمان نيمه کاره اش رابرداشت . برگه آخر آن را با دقت خواند .قلم را برداشت و تا ساعتها کلماتي روي دفتر نوشت . بعد از ساعتي به رختخواب پناه برد و به اميد فردا و ديدن مريم چشمهايش را بست .
از سر و صداي بلند بچه ها چشم گشود و کش وقوسي به بدن خسته اش داد . دوست نداشت بلند شود . لحاف را روي سرش کشيد ،اما ناگهان از جا پريد .به ساعت نظري انداخت . از اتاق بيرون رفت .بچه ها به سمتش دويدند و با لحن شيرين گفتند
سلام عمه
جوانه صورت آنها را بوسيد وگفت
شيطونکها چقدرشلوغ مي کنين .سلام مامان
خانم طلوعي لبخندي زد و گفت
صبح به خير .صبحونهاتروآماده کردم
جوانه بعد از شستن دست و صورت پشت ميز نشست و مشغول شد . صداي زنگ در بلند شد . جوانه لقمه اي به دهان گذاشت و گفت
عرفانه جان، در رو باز کن
عرفانه گفت
به عارفه بگو
جوانه بااخم از جابرخاست و گفت
خودم مي رم . بچه هاي بد
جوانه به سمت دردويد وآن را گشود .مريم سلامي کرد و گفت
داشتم مي رفتم . خواب که نبودي .
جوانه لبخندي زد و هر دو وارد شدند . مريم با ديدن خانم طلوعي سلام کرد .خانم طلوعي او را بهداخل دعوت کرد .عارفه و عرفانه سلام کردند.مريم دستش رادر کيفش فرو برد وگفت
شيطونک ها ، يه چيز خوب واسه تون آوردم .
و بسته هاي پفک را مقابل آنها گرفت . جوانه با خنده گفت
هميشه توي کيف تو از اين خرت وپرت ها پيدا ميشه
هر دو وارد اتاق شدند .مريم نگاهي به اتاق انداخت و گفت
عجب اتاقي ،تو که از من شلخته تري
نگاهي به جوانه انداخت و گفت
نگاه کن .قيافه رو . آخه اين چه قيافه اي يه که واسه خودت درست کردي احمق؟
جوانه بي حوصله گفت :
دست بردار مريم ، اصلاحوصله ندارم . بشين تا بيام .
مريم پشت ميزنشست و جوانه به آشپزخانه رفت تا چيزي براي پذيرايي بياورد با صداي بلندي عرفانه را صدازد و گفت
عرفانه جان بيا اين بشقابها رو ببر توي اتاقم .
عارفه به کنار جوانه آمد وگفت
عمه جون به من چيزينمي دي ببرم ؟
جوانه نمکدانها را ازروي ميزبرداشت و بهدست عارفه داد.ظرف ميوه رابرداشت و به اتاق بازگشت . مريم گفت
چرازحمت کشيدي؟ اول صبحي که ميوه نمي خورن
جوانهلبخندي زد و گفت
اتفاقا ميوه به جاي صبحونه شکم رو آب مي کنه
مريم اخم کرد و گفت
از صبح اين چندمين بار به من تيکه ميندازي
بعد خياري برداشت و به آن گاززد و گفت
من آماده ام .شروع کن
و بابرداشتن مداد آمادگي خود را اعلام کرد.جوانه شروع به سخن کرد
"چهارده سالم بود وکلاس سوم راهنمايي بودم . به هيچ چيزي فکر نميکردم غير از شيطنت . تا اينکه يکي از روزهاي بهاري پسري را در کوچه ديدم . پسري بود ريز نقش و به نظر زيبا با قد نسبتا کوتاه . در دستش کتاب درسي بود .اين اولين باربود که آن پسربا نمک رامي ديدم .تا به خانه برسم ، فط در فکرش بودم . نه مي دانستم اسمش چيست و نه کجا زندگي مي کند .فقط احساسمس کردم به نحويبه او علاقه مند شده ام .هر وقتبه فکرآن روز مي افتادم ، تپش قلبم زياد ميشد . در راه مدرسه مي ديدمش و هروقت از مدرسه بر مي گشتم به انتظارش مي ايستادم .کم کم از اطرافيان شنيدم که اسمش آرش است ديگه فکر و زندگيم آرش بود . از درس و مدرسه افتاده بودم .ديگه اون دخترپر شر و شور نبودم . آرش سلطان قلبم بود .مي پرستيدمش . دوست داشتم همکلامش بشوم .

آن روز زنگ در حیاط دوبار نواخته شد . بی حوصله تر ازآن بودم که در حیاط را باز کنم ، اما فایده نداشت .آیفون خراب بود .ازپله ها پایین رفتم . وقتی در را گشودم ،آنچه را که می دیدم باور نمی کردم . با لکنت گفتم :
بفرمایید
او همراه تبسمی گفت:
ببخشید که مزاحمتون شدم . می خواستم لطف کنید و این جزوه ها رو به آقا مسعود بدید
جزوه ها رو از دستش گرفتم ادامه داد :
راضی به زحمت شما نبودم ،ولی چون قراره به مسافرت بریم ، مجبور شدم جزوه ها رو تحویل شما بدم .واقعا شرمنده ام
پس ازتشکری کوتاه رفت .مات و مبهوت کنار در ایستاده بودم . مثل برق گذشت . پیش خودم فکر کردم جزوه ها بهانه ای بیش نبود . او می خواست من مطلع شوم که او نیست . گوشه حیاط روی تخت فنری نشستم و به دیوار تکیه دادم .سربلندکردم و به آسمان نگاه انداختم .ستارگان نورانی درآسمان چشمک زنان به من وعشق کودکانه ام می خندیدند و ماه با مهربانی دلداریم می داد و هر از گاهی بااخم به ستارگان نگاه می کرد دلم یه همزبون می خواست .یکی که بتونم باهاش حرف بزنم و درد دل کنم .
در هال بازشدوحنانه سرش رابیرون آورد و گفت :
جوانه بیا، می خوایم شام بخوریم .
با بغض گفتم :
نمیخورم ،شما بخورید
صدای دمپائیش رو که روی موزاییک های حیاط می کشید شنیدم ولی نگاهش نکردم .کنارم نشست ودستی به جزوه ها کشید وگفت :
چیه؟ چرا تو فکری ؟ غلط نکنم کشتیهات غرق شدن .درست نمیگم .؟
با بی حوصله گی پشتم رابه او کردم و فریاد زدم :
منشام نمی خورم .به توهم ربطی نداره که من چرا پکرم و یا... اصلا بلند شو برو... زود .
از جا پرید و گفت :
خوب چراداد می کشی ؟ ترسیدم
هر شب به حیاط می امدم ، به آسمان سرمه ای چشم می دوختم و با ماه درد دل می کردم . رفتن آرش بزرگترین ضربه ای بود که در آن سال بر من وارد شد .
ده روز گذشت و من پریشان ترازهمیشه . دیگه درس ومشق برایم مهم نبود .ازطرف مدرسه برای پدر و مادرم نامه فرستادند . جریمه شدم . اما من آرش رامی خواستم . مریم که نزدیکترین و بهترین دوست کودکی، دبستانی و دبیرستانی ام بود ، سرزنشم می کرد . به من اخطارمی کرد که لحظه ی سقوطم فرا رسیده ، اما حرفهای او بی نتیجه بود . هیچ گاه با حرفهایش مخالفتی نمی کردم و فقط گوش می دادم .بالاخره غصه ها سرآمد و روز دیدار فرا رسید .
زنگ دوبار پشت سر هم به صدادرآمد . این بار هم در را گشودم . خودش بود . همان نگاه ، همان لبخند، سلامی کرد. با لکنت و هیجان گفتم :
سلام ، چه عجب!
از طرز رفتارم شرمنده شدم و گفتم :
امری داشتید؟
لبخندش را تکرار کرد وگفت :
الان پیش مسعود بودم ، گویا جزوه ها هنوز پیش شماست .
با شرمندگی گفتم :
بله متاسفانه من به قولم عمل نکردم . راستش فراموش کردم فراموش که نه ...
باخنده گفت :
اشکالی نداره .لطف کنید تحویل خودم بدید. من...
حرفش راقطع کردم و گفتم :
نه نه ، امروز حتما بهشون می دم . مطمئن باشید
گفت :
هر جور میلتونه ، فقط می خواستم به زحمت نیفتید .
دوباره مثل دفعه قبل با تشکری کوتاه رفت و من خوشحال ازبازگشت او به هال بازگشتم . با اصرار فراوان مامان را راضی کردم که منزل عمه برویم .
سر کوچه با دوستانش ایستاده بود . تا چشمش به من و جزوه ها افتاد لبخندی زد و با سر سلام کرد و من هم همانگونه پاسخ گفتم ، اما زود پشیمان شدم . جزوه هارا به مسعود دادم . مسعود مدام با کنجکاوی می پرسید : چرا خودش نیاورد؟چراداده به تو ، اون تو رواز کجامی شناسه ؟
و من هر بار شانه هایم را بالا می انداختم و می گفتم :
برو از خودش بپرس
کنجکاویهای مسعود زبان مرا برای اعتراف باز نکرد
روزها مثل برق و باد گذشتند امتحانات خرداد ماه به پایان رسیده بود. افت تحصیلی فراوانی داشتم . همه از دستم ناراضی بودند. زبان را تجدید آورده بودم و مجبور بودم در کلاسهای تابستانی شرکت کنم و این مصادف بودبا مسافرت آرش به شمال کشور .
سر کوچه منتظر تاکسی ایستاده بودم . آرش به همراه مادر و خواهرش به من نزدیک شدند .سلام کوتاهی کردم و چشم به جاده دوختم . آنها هم به انتظارتاکسی ایستاده بودند. وقتی تاکسی مقابلم ایستاد . دوست نداشتم سوار شوم .یک لحظه ازهمنشین شدن با آنها بیزار شدم . مادرآرش نگاهی به من انداخت و بامهربانی گفت :
شما تشریف نمیارید
با لبخندی که به زور روی لبانم نقش بست جواب دادم :
نه ، ممنون. مقصدمون یکی نیست .
تاکسی حرکت کرد. درطول ساعتی که کلاس داشتیم حواسم به آرش بود . خانم کرمی به من نزدیک شدو ازمن خواست که ادامه درس را ترجمه کنم . از خوش شانسی و اقبالم زنگ مدرسه به صدا درآمد و همه رهسپار منزلشان شدند . غمگین درتاکسی نشسته بودم . بازهم مسافرت او و دلتنگی من! قطره اشکی از گوشه چشمم چکید . ناهاررا با بی اشتهایی خوردم و به اتاقم پناه بردم .تن خسته ام را روی تخت انداختم . به یاد شعری افتادم که بچه ها روی تخته سیاه مدرسه نوشته بودند . از جا برخاستم . قلم و کاغذی آوردم . شعر را یادداشت کردم تا ازذهنم پاک نشود . آرام زمزمه کردم :
دل زکف دادم بدین سودا که دلدارم تو باشی
سوختم ازغم به امیدی که غمخوارم تو باشی
پرتو مه را ندادم راه در کاشانه خود
تا دراین ظلمت سرا شمع شب تارم تو باشی
از تو ای رخشنده کوکب چشم آن دارم که هر شب
با همه دوری فروغ چشم بیمارم تو باشی
هستی خود را به یک لبخند شیرین می فروشم
خودپسندی بین که می خواهم خریدارم تو باشی
از بر من هر کجا خواهی برو ، آزادی ای دل
من گرفتارم ، نمی خواهم گرفتارم تو باشی

جوانه آهی کشید وگفت :
برای امروز دیگه کافیه . چون تو خسته شدی منم همینطور
مریم وسایلش را جمع کرد و گفت :
دفتر روهم با خودم می برم تا دستکاریش نکنی . راستی از وحید چه خبر ؟
جوانه چند بار نام وحید را تکرارکرد و بعد سرش را تکان داد و گفت :
هیچ خبری ندارم . فکر کنم قهر کرده . به هر حال دیر یا زود آشتی می کنه .
مریم گفت :
به هر حال باید فکری هم برای وحید کنی . اون که نمیتونه بلاتکلیف بمونه . دست از این دیوونه بازیهات بردار . کمی فکر کن .
جوانه گفت :
راستش رو بخوای می خوام بگم نه ، اما خجالت می کشم
مریم عصبی گفت :
مگه بازیچه تو بوده ؟ ببینم دوست داری یکی هم مثل خودت فدای عشق بشه ؟ پشیمون می شی جوانه ، حالا ببین .
جوانه با ناله وناراحتی گفت :
نمیدونم چه کار کنم ؟
قطرات اشک گونه اش را شستشو داد . مریم گفت :
خوب حقیقت رو بهش بگو .
جوانه به سمت مریم برگشت و گفت :
مریم ... تو واقعا بی رحمی . تو می خوای منو عذاب بدی . برم چی بگم ؟
مریم از اتاق خارج شد و با صدای نسبتا بلندی گفت :
خانم طلوعی با اجازه .دارم مرخص میشم .
خانم طلوعی از آشپزخانه بیرون آمدو گفت :
کجا مریم جان ؟نزدیک ظهره . ناهار رو بخوربعدا...
مریم حرف او را قطع کرد و گفت :
نه ممنون ، مزاحم نمیشم .
رو کرد به جوانه و گفت :
فردا منتظرت هستم .
منتظر پاسخ جوانه نماند .از خانم طلوعی خداحافظی کرد وبه حیاط آمد .جوانه هم با او وارد حیاط شد. مریم نفس عمیقی کشید و گفت :
وای جوانه بوی تابستون میاد . فصل استراحت مگه نه ؟
جوانه آهی کشید وگفت :
من که امسالبوی بهارروهم حس نکردم ،چه برسه به تابستون .
مریم لپ جوانه را کشید وگفت :
تو فقط وفقط پاییز رودوست داری و بس . فصلهای دیگه اخن .
جوانه چشمهایش را بست وگفت :
دلم خون شد از این افسرده پاییز . از این افسرده پاییز غم انگیز
و بعد با صدای بلندی خندید . مریم گفت :
بسه بسه ، نمیخواد ادای شاعرها رو در بیاری
جوانه گفت :
در مورد من و پاییزم حرف نزن . من که قابل تعریف نیستم . چون بالاتر ازاین حرفام . پاییزهم که سلطان فصلهاست . زیباترین فصل خداونده.
مریم رفت . جوانه در را بست و به سمت هال به حرکت درآمد که صدایزنگ برخاست . مجبور شد دوباره راه پیموده را بازگردد. دررا گشود . با دیدن الهام لبخندی زدو گفت :
به به ، عروس خانم .چه عجب؟ خوش آمدی . صفای قدمتون.
الهام ازکیفش کارتی درآوردو گفت :
این هم کارت عروسیم .
جوانه با خوشحالی کارت راگرفت وصورت الهام را بوسید و به او تبریک گفت .بعد ازرفتن الهام جوانه به هال بازگشت . کارت عروسی را روی میزانداخت و گفت :
الهام بود . کارت عروسی اش را آورده بود .
خانم طلوعی کارت عروسی را برداشت و گفت :
مبارک باشه . انشاا... که خوشبخت بشن . الهام هم خوب شوهری گیرش اومد .پسر خوبیه.
جوانه با تمسخر گفت :
آره، آقاست .
مکثی کرد و بعد رو به خانم طلوعی گفت :
ای کاش الهام رو برای جواد خواستگاری می کردیم .
خانم طلوعی لبخندی زد و گفت :
جواد الان یه کوچولو داره . اون وقت تو می گی برای جواد..
از به یاد آوردن مهسا کوچولو لبخندی زد و گفت :
خیلی دلم براش تنگ شده . اجازه میدی برم دیدنش ؟ مامان خواهش می کنم .
خانم طلوعی رضایت خود را اعلام کرد ، سپس از جا برخاست و به آشپزخانه رفت .جوانه با خوشحالی به اتاقش رفت و آماده شد وبا صدای بلند گفت :
عارفه،عرفانه شما نمی آیین ؟
خانم طلوعی گفت :
پس مراقبشون باش ، امانتن .
جوانه دست به دست آنها داد و ازدرهال خارج شد وگفت :
چشم حتما.

فصل دوم

پشت در ایستاد و روسریش را درست کرد . زنگ دررا فشرد ومنتظر ایستاد . دربه روی پاشنه چرخید . هرسه لبخندزنان وارد شدند . ونوس با دیدن آنها لبخندی زد و به استقبالشان رفت و گفت :
چه عجب خانم ؟ خوش اومدی . چه عحب یادی ازما کردی .
جوانه نیم نگاهی به ونوس انداخت و با خنده گفت :
حالا ما نمیایم ، چرا شما یه سری به مادرشوهرت نمیزنی ؟ ما ازاول گفته بودیم که عروس بد نمی خوایم.
ونوس گفت :
شرمنده ام جوانه جان . نتونستم بیام .حالا بفرمایید . شما کوچولوها چه کار می کنید ؟
عرفانه گفت :
زن عمو من که دیگه بزرگ شدم . به من نگویید کوچولو
جوانه گفت :
ونوس جان توروخدا زحمت نکش . بیا بشین . اومدیم تورو ببینیم .
ونوس ظرف میوه را روی میز گذاشت .و رو به روی جوانه نشست و گفت :
به نظرمیاد ناراحتی .
جوانه گفت :
نه اصلا . فقط کمی خسته ام
ونوس چشمکی زد و گفت :
چی شده ازاین طرفها اومدی ؟ نکنه خبرایی هست که ما بی خبریم .
جوانه گفت :
نه خیالت راحت باشه . همین طوری به سرم زد . حوصله عرفانه وعارفه هم سررفته بود .
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
ما دیگه باید بریم .
ونوس گفت:
کجا ؟ حداقل یه چیزی بخور .
جوانه سرش را تکان داد و گفت :
به اندازه کافی غم و غصه می خورم . دیگه جایی واسه این چیزا نمونده .
و از جا برخاست . ونوس گفت :
غم و غصه ... کی نمی خوره /اما از شما جوونها بعیده .
جوانه گفت :
اتفاقا ما بیشتر حرص و جوش می خوریم .اول اینکه کسی درکمون نمی کنه .دوم اینکه اگه به مشکلی برخوردیم کسی راهنماییمون نمی کنه .
ونوس صورت جوانه رابوسید وگفت :
در خدمتگزاری آماده ام .
جوانه دست عارفه وعرفانه را در دست فشرد و گفت :
یه سری هم به ما بزنید خوشحالمون می کنید .
و بعد ازخداحافظی ازآنجا دور شدند.به پیشنهاد بچه ها وارد رستورانی شدند و پشت میزی نشستند . جوانه سفارش غذا داد .درکنار بچه ها نشست و مشغول صحبت باآنها شد که کسی اسم او را خواندوقتی به عقب برگشت فریماه را دید . ازدیدنش خیلی خوشحال شد . از جا برخاست از جا برخاست و به سمتش رفت و اورا سخت درآغوش فشرد وگفت :
دختراینجا چه کارمی کنی ؟ تهران اومدی برای چی ؟تنها که نیستی ؟
فریماه پاسخ داد :
اتفاقا تنها هستم .ازبچه ها چه خبر؟
جوانه صندلی را پیش کشید و فریماه را دعوت به نشستن کرد و گفت :
همه خوبن .تو کی برگشتی ؟ اصلا باورم نمیشه که می بینمت .
فربماه گفت :
تازه برگشتم . دو روزی می شه .هنوز شیراز نرفتم .اینجا کار داشتم ، مجبورشدم تهران بمونم .
بعد صورت عرفانه وعارفه را بوسید .
غذاها را روی میز چیدند و هر چهارنفر مشغول شدند. فریماه گفت :
جوانه خیلی لاغر شدی . در این مدت دوسال خیلی عوض شدی .هم از نظر اخلاقی هم از نظر ظاهری .
جوانه لبخندی زد وگفت :
اینطور به نظر میاد . من تغییری نکرده ام .حالا بهتره ناهارتو بخوری . برای صحبت اینقدروقت هست . در ضمن ازهمین امروز میای خونه ی خودمون
فریماه گفت :
نه مزاحم نمی شم .فقط چند روزاینجا می مونم
جوانه با اخم گفت :
تو که می دونی من دخترلجوج و لجبازی هستم ، پس مخالفت نکن .
فریماه گفت :
راستی ازفرهادت چه خبر؟
جوانه لبخندش محو شد .سربه زیر انداخت و گفت :
از فرهادم ؟ بعدا مفصل همه چیز رو برات تعریف می کنم .
فریماه پذیرفت و دیگر حرفی نزد .بعد ازصرف ناهار ازرستوران خارج شدند و به اصرار جوانه قرار شد که فریماه به منزل جوانه برود .بعد از خداحافظی ازفریماه به سمت منزل راه افتادند .
جوانه وارد هال شد وگفت :
سلام مامان .بیا عارفه روازمن بگیر.
خانم طلوعی عارفه را ازآغوش جوانه بیرون کشید و گفت :
ما که نصفه عمرشدیم .لااقل یه تلفن می زدی .مریم هم زنگ زد و گفت عصر منتظر باشی .ساعت چهار میاد
جوانه با خوشحالی گفت :
از فردا مهمون داریم .فریماه رو امروز تو رستوران دیدم .ازش خواستم تامدتی که تهرانه ، منزل ما بمونه.
خانم طلوعی گفت :
قدمش روی چشم . فردا برو دنبالش .
جوانه به اتاقش رفت .تغییر لباس داد .زمان به کندی می گذشت .جوانه روی تخت درازکشید .این اولین بارنبود که انتظارمی کشید ، اما دیگرتحملش تمام شده بود .از جابرخاست .در اتاق را گشود که صدای زنگ بلند شد . دوان دوان به سمت دررفت و آنرا باز کرد . جوانه گفت :
سلام ،چقدردیر کردی ؟
مریم پاسخ سلام او راداد و به ساعتش نگاهی انداخت وگفت :
فقط پنج دقیقه دیر کردم .
هردووارد شدند . مریم با دیدن خانم طلوعی سلام کرد و پاسخ شنید .
خانم طلوعی به آشپزخانه رفت .حنانه ازاتاقش خارج شد وگفت :
سلام مریم جون . خوش اومدی
مریم گفت :
سلام حنانه خانم .چه می کنی با درسات ؟
حنانه گفت :
ای می گذرونیم .مجبورم که بخونم
مریم گفت :
با جوانه ی ما چه کار می کنی ؟
حنانه چشمکی زد وگفت :
خیلی بداخلاقه !
جوانه دست مریم را کشید و گفت :
چقدر حرف میزنید .برو داخل.الان منم میام .
مریم وارد اتاق شد . چشمش به تابلوی شعری افتاد که باخطی خوش نوشته شده بود . ازخط خوش فهمید که از طرف مسعود است . شروع به خواندن کرد :
دلم مرغ است و زلفت آشیانه نگاهت افتاب بیکرانه
تویی خرم ترین باغ جوانی به هر برگ گلت صدها جوانه
تو را چشمی بودمست وکمانکش دو ابروی هلالی چون کمانه
تبسم کن چوگل ، تا عندلیبان به سویت پرزنند ازآشیانه
به چشمانت نشان کردی دلم را زدی تیر نگه را برنشانه
چکد می از دوچشمت ، قطره قطره دمد گل از نگاهت ،دانه دانه
به باغ آیی اگر با روی چون گل نگیرد بلبل آرام از ترانه
زمین گرد تو می گردد چو مستان تویی خورشید جاوید زمانه
به سویم می شتابی با تبسم زکویم می گریزی بی بهانه
تو لبخند ناز وسرگرانی من و اشک و غم و آه شبانه
و لبه تخت نشست .جوانه با سینی استیل بزرگی وارد شد و آن را روی زمین گذاشت .مریم گفت
چه کارکردی؟ این قدربه من نرس ،پررو میشم .راستی چه شعر قشنگی ،اصلا فکرنمی کردم به شعرهای حمید سبزواری هم علاقه داشته باشی .
جوانه گفت :
ما به شعر علاقه داریم ،حالا می خواد مال هر شاعری باشه . اصل واژه شه .واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد .حالا از خودت پذیرایی کن و بعد شروع کن .
مریم سیبی برداشت و گفت :
دیگه نمی نویسم .بهتره ضبط کنی .
سپس شش نوار ازکیفش خارج کرد ویکی را داخل ضبط صوت گذاشت وگفت :
شروع کن !
ودکمه ضبط را فشرد .جوانه گفت :

مدت بیست روز رادر هیاهوی درونم سپری کردم . وجودم پر بود از غم و درد وغصه . دوست نداشتم با کسی صحبت کنم ، اما بالاخره او رادیدم .از دیدنش به قدری شاد شدم که حد نداشت .روزگار سپری شد وسه سالی گذشت و ملاقات های ما درخیابان و کوچه بود .ازدیدنش خنده با لبانم آشنا می شد .با هربهانه ای خودم را به کوچه میرساندم به این امید که نظری به اوبیندازم . بهترین دیدار ما روزبارانی بود که در کوچه ایستاده بود و من هم خرامان به سمت خانه می رفتم . قطرات درشت باران روی سرم فرود می آمدند . نزدیکم آمد .با لبخندی ازمن خواست که بایستم . من هم بدون اندیشه ایشتادم . چتری را که دردستش بود به طرفم گرفت و گفت :
ازاین استفاده کنید والاممکنه که سرما بخورید .
من مشتاقانه چتررا از دشتش گرفتم و دوباره به سمت خانه راه افتادم . از این دیدار به شدت خوشحال بودم و درپوست خود نمی گنجیدم . دوست داشتم دوباره به کوچه بروم ، امادرهوای بارانی نمی توانستم بهانه ای بیابم ساعتها گذشت ومن همچنان چشم بهچتر مشکی رنگ دوخته بودم و خاطرات آن روز را مرور می کردم .نزدیک غروب بود که ریزش باران قطع شد و صدای زنگ دربلند شد نمی دانم چرافکرکردم آرش است .به امید آرش به سمت درحیاط دویدم . بمحض گشودن در،شوقی که تمام وجودم را در برگرفته بود مبدل به یخ شد وبدنم به شدت لرزید .ابتدا ازدیدن مریم ناراحت شدم ، اما بعد خوشحال شدم که درآن شرایط برایش درددل کردم . او درتمام مدتی که درکنارم بود هدفش این بود که مرا از این عشق سوزان جدا کند ،اما نمی دانست که من تا گردن دراین دریای سوزان و منجلابی که برای خود ساخته بودم فرو رفته ام . مریم رفت و من دوباره تنها شدم . اندیشه های گوناگونی به مغزم خطورکرد .به این فکر می کردم که روزگاری در کنار او خواهم بود و همیشه خودم را برای آن روزآماده می کردم .
دوران دبیرستان را به پایان رساندم و خود رابرای ورود به دانشگاه آماده می کردم .می دانستم که آرش سال قبل مردود شده و او هم در کنکور شرکت می کند .خودم رشته ادبیات را دوست داشتم وبه داستان نویسی علاقه ی زیادی داشتم . اما رشته ی علوم اقتصادی رو برای ادامه تحصیل انتخاب کردم .روز و شب مطالعه می کردم . دوست داشتم قبول شوم .تلاش زیادی می کردم یکی از روزها نزدیک ظهر بود که مادردر را بازکرد و وارد اتاقم شد و گفت :
خانم بسطامی اومده بود اینجا .ازمن خواست ازتو بخوام که برای کنکور با پسرش درس بخونی .
از این موضوع خیلی خوشحال شدم ،اما من از همنشین شدن با اوشرم داشتم و نمی توانستم با او درس بخوانم . مامان گفت :
من به اوقول دادم
افکارم را به هم ریخت ومرا از تصمیم گیری بازداشت . فقط گفتم :
از کی شروع کنیم ؟
مادر گفت :
از همین امروز ، فقط عصرها
با خود خلوت کردم .به این نتیجه رسیدم که با مریم تماس بگیرم و او را هم دعوت به همکاری کنم . مریم با شنیدن جریان تاسف خورد ، اما پیشنهادم را پذیرفت .عصرهمان روز کلاس ما شروع شد چهار ساعت درس خواندیم .البته هم من وهم مریم خجالت می کشیدیم که سوالاتی را که اشکال داریم بپرسیم . بعد ازرفتن آرش ، من ومریم ساعتها درسهای خوانده شده را مرور و بعضی از مشکلاتمان را رفع می کردیم تصمیم گرفتم حداقل درمورد درس و دانشگاه جدی باشم .
فردای آن روزشروع به مطالعه ی فلسفه کردم تا عصر سوالاتم را مطرح کنم . مطالعه کتاب ساعتها وقتم را گرفت . هیچ میلی برای خوردن ناهار نداشتم ، ولی به ناچار پشت میزنشستم .انتظار می کشیدم . عقربه های ساعت ، دو ونیم را نشان می دادند که صدای زنگ برخاست . با عجله به سمت دررفتم .مریم با لبخندی سلام کرد و گفت :
فکر می کنم که حدس زدی آرشه .درست نمیگم ؟
با خنده گفتم :
درست فکر کردی. حالا چرانمیای داخل ؟
مریم وارد شد . خواستم در را ببندم که چشمم به آرش افتاد . دررا کاملا گشودم و او رابه داخل دعوت کردم .دوباره درس خواندن شروع شد . خجالت را کنارگذاشته بودم .مشکلاتم را پرسیدم و مریم به بیشتر آنها پاسخ گفت
آنقدردردرس خواندن غرق شده بودم که حتی از آنها پذیرایی هم نکردم .ساعت شش وربع بود که آرش ضمن خداحافظی گفت :
جوانه خانم اگه اجازه می دین کتاب روانشناسی تونو با خودم ببرم .
با لبخندی گفتم :
خواهش می کنم .صبر کنید الان براتون میارم
کتاب راازداخل کتابخانه بیرون آوردم .میان برگه ها را نگاه کردم تا چیزی وسط کتاب نگذاشته باشم .کتاب را به طرفش گرفتم و او بعد از تشکر رفت .مریم گفت :
بد که نمی گذره ؟
گفتم :
نه ، اصلا .
و او دوباره به حالت سرزنش گفت:
جوانه جان!دست بردار ،پشیمون میشی . اون اصلا لیاقت عشق تو رو نداره . خواهش می کنم کمی فکر کن .تو....
حرفش را قطع کردم وبا گلایه گفتم :
باز که تو شروع کردی.اصلا می دونی چیه ؟ تو چه کار داری به کارای من ؟ دیگه نمی خوام چیزی بشنوم
مریم به حالت قهر اتاقم را ترک کرد .من هم بدون توجه به رفتار او ، روی تخت نشستم وبه آینده اندیشیدم .
آن روزگذشت و فردایی دوباره آمد .زنگ در به صدا درامد .حنانه دررا گشود . آرش داخل آمد .ازدیدن او تمام تلخی های دیروزرا ازصفحه ی ذهنم پاک کردم .با گشاده رویی به استقبالش رفتم و اورا به اتاق دعوت کردم . کتابها را روی زمین گذاشتم . آرش آرام پرسید :
مریم خانم نمیان ؟
روبه رویش نشستم وگفتم :
فکر نمی کنم ، بهتره ما شروع کنیم.
هردو مشغول مطالعه شدیم .تمام مدت حواسمون پیرامون درس میچرخید .حتی فرصت نمی کردم نگاهی به صورت سبزه اش بیندازم . زمان به سرعت گذشت .او مثل روزقبل آرام ومتین خداحافظی کرد ورفت .به اتاقم بازگشتم .کتابها و دفتر ها راجمع کردم .سینی استکانها را برداشتم و به آشپزخانه رفتم .مادربدون اینکه به من نگاه کند پرسید :
چرامریم نیامد؟
شانه هایم را بالاانداختم وگفتم :
نمیدونم ،حتما دوست نداشت بیاد
مادر به صورتم نگاه کرد و گفت :
نه جوانه . دروغ می گی . دیروز با ناراحتی اینجا رو ترک کرد .بهش چی گفتی ؟
خواستم حرفی بزنم که دوباره گفت :
من کاری ندارم که بین شما چه گذشته ، ولی باید بری و هرچه که هست از دلش در بیاری
بی حوصله بودم . از دستش ناراحت بودم ،اما به خاطر مادرم رفتم . از دیدنم خوشحال شد . طوری با من رفتارکرد که ازکرده خود شرمنده شدم . من درمورد او اشتباه فکر کرده بودم .او واقعا یک دوست بود ، یک دوست مهربان وباصفا .خیلی زود رنجشی راکه ازمن داشت به دست فراموشی سپرده بود .با شرمندگی گفت :
عذرمی خوام که امروزنیومدم .حتما خیلی منتظر موندید .مامانم امروزاصلا حالش خوب نبود .مجبورشدم کنارش باشم .
سرم راپایین انداختم . عرق شرم روی پیشانیم نشت .یک ساعتی را درکنارش بودم .وقتی به خانه برگشتم ، کتاب روانشناسی ام را روی میزآشپزخانه دیدم .برداشتم و به اتاقم رفتم .نمیدانم چرادرمیان صفحات کتاب جستجو میکردم . خودم هم نمی دانستم چه می خواهم ، امافهمیدم . در آخر کتاب نوشته بود :
از زلف پریشان تو آشفته ترم من
در کوی تو آشفته چو باد سحرم من
باشد که بیاید زگلستان تو بویی
عمریست که چون باد صبا دربه درم من
چندین بار شعر را خواندم .نور امیدی دردلم روشن شد .کتاب را بستم .سعی کردم به گفته مریم عمل کنم و این اشعاررا تصادفی فرض کنم .
آن شب وروزها و روزهایدیگر هم سپری شد و دوباره کتاب فلسفه ام به دست آرش رسید . دوباره برایم نوشته بود :
بیا ای آفتاب عالم افروز
فروغی بردل من افکن امروز
دلم را روشنی بخش از فروغت
به جانم آتش عشقی برافروز
کتاب را بوسیدم . نمی توانستم این را باور نکنم . ته دل فهمیدم که خیلی خوشحالم . از میان کتابها و دفترهایی که کف اتاقم ریخته بود ، دفترش را برداشتم و نوشتم :
غم عشق تو در دل خانه دارد
چو گنجی جا در این ویرانه دارد
سرم سودای عشقت پروراند
که از دیوانگی پروا ندارد
روزها می گذشتند و کار ما فقط شعر نوشتن بود .دیگر درس ودانشگاه کنار رفت و جایش را به شعر داد . دیگرجاذبه ی زمین برایمان معنایی نداشت .حالا جاذبه ی عشق معنا پیدا کرده بود . دیگر نمی فهمیدم کی شب می شود و کی روز .
مرحله اول کنکور را رد شدم و درکمال ناباوری آرش قبول شد و این اولین ضربه روحی من بود و سرآغاز غمی بزرگ .آرش قبول شدنش رابه رخم می کشید و همیشه منتش بر سرم بود .از اطرافیان می شنیدم که به همه می گوید ،" یک ماه تمام وقتم را هدردادم .آخرش هم قبول نشد .یک تشکر هم نکرد ."
غمگین ودلگیر روی ایوان نشسته بودم و غمزده به پاییز برگ ریزان نگاه می کردم .به فکرتنها درخت حیاطمان بودم که چگونه غم تنهایی را تحمل می کند .زنگ باصدای زننده اش افکارم را بهم ریخت با بی حوصلگی از جا برخاستم ، لباسم رامرتب کردم وبه سمت دررفتم . خانم بسطامی کناردر ایستاده بود . به محض دیدن من لبخندی زد و پاسخ سلامم را داد و گفت :
آرش گفته اگر امکان داره دفترهایش را بدید . البته اگر احتیاجی ندارید.
گفتم :
اگر اجازه بدید فردا اونا رو براتون بیارم .از طرف من ازشون تشکرکنید .
او رفت ومن غمگین تر ازقبل به داخل بازگشتم .

فصل سوم
جوانه اشکش را پاک کرد و نگاهی به مریم انداخت و با خنده گفت :
باز هم میوه بیارم ؟ تعارف نکن
مریم آخرین سیب را گاز زد و گفت :
نه ممنون ، ادامه بده . دوست دارم بقیه اش رو بشنوم . تازه دارخ شیرین می شه
جوانه پوز خندی زد و ادامه داد :
به داخل برگشتم . غم بزرگی درسینه داشتم . به سراغ دفتر هایش رفتم . صفحه به صفحه اش را نگاه کردم .شعرهای نوشته شده را خواندم . مداد را برداشتم و روی صفحه ی آخریکی ازدفترهایش نوشتم :
من از سایه خویش تنهاترم
پریشان ترازباد و خاکسترم
و در دفتردیگرش نوشتم :
خسته ام از مرگ و خاکستر نشین سایه ام
کاش می آمد شبی اندوه بی پایان تو
دشتهای مرده را بر شانه ام رقصانده ام
آفتابی بوده ام دل خسته و ویران تو
و روی آخرین صفحه ی آخرین دفترش نوشتم :
ناامیدانه زدم تکیه به دیوار زحسرت
نا امید نکشیدی که بدانی چه کشیدم
قطرات اشک صورت لاغر و رنجور را شستشو می داد .دفترها را بستم .تمام وجودم از شدت ناراحتی می لرزید .آخرین رشته ی پیوند ما هم داشت ازببن می رفت .
شب سختی را به صبح رساندم . ساعتها با خودم کلنجار رفتم . دفترها برداشتم و به طرف منزلشان راه افتادم . با دستهایی لرزان و قلبی که نزدیک بود از سینه ام بیرون بجهد ، زنگ را فشردم . آرش دررا بازکرد .با دیدن من لبخندی که فکر می کنم حاکی ازتمسخر بود بر لب آورد .دفترها را به طرفش گرفتم .دستش را دراز کرد .خم شدم و آنها را روی زمین گذاشتم واز آنجا دورشدم .
صدای بسته شدن در را شنیدم .
بعد ازظهر بود .دلم هوای کوچه کرده بود . حاضرشدم تا به منزل آقای مشتاق بروم . وجود بی رمقم رابه جلو هل می دادم . سرم را به زیر انداخته بودم و سریع قدم برمی داشتم . به محض این که سرم رابلند کردم . چشمم به آرش افتاد .قدمهایم آهسته شد . دیگر قادر به حرکت نبودم . زیر نگاه های تمسخر آمیزش آب می شدم ، ولی پیش می رفتم .صدای تپش قلبم را خوب می شنیدم . وقتی از کنارش می گذشتم ، گفت:
خسته ام از مرگ و خاکستر نشین سایه ام
وباصدای بلند خندید . صدای خنده اش رعشه ای به اندامم انداخت .ازش متنفر شدم .او مرا به بازی گرفته بود.
حضورخود را در کنار الهام حس نکردم .باصدای شاد الهام به خود آمدم :
چه عجب ! بیا داخل که برات خیلی حرفها دارم.
با لبخند مصنوعی گفتم :
خیره انشاءا...
هر دو وارد هال شدیم . روی مبل نشستم .با میوه ازم پذیرایی کرد و روبه رویم نشست و گفت :
راستش یه نفر ازم خواستگاری کرده .من هم جواب بله دادم .البته گفتم مراسم ازدواجمون بعد از فارغ التحصیل شدنمون .آخه اون هم دانشجوست .
لبخندی زدم وگفتم :
مبارک باشه . حالا کی هست ؟کدوم بدبخت حاضر شده با تو ازدواج کنه ؟
خندید وگفت :
غریبه نیست . آرش پسر آقای بسطامیه .
از شنیدن اسم آرش بدنم لرزید .اشک درچشمهایم حلقه بست .نمی تونستم این حقیقت تلخ رو باورکنم.ادامه سخنان الهام رو نمی شنیدم .اشکم فروریخت .الهام نگران پرسید :
چی شده ؟ حالت خوب نیست ؟
با زحمت بغضم را فروخوردم وآرام زمزمه کردم :
هیچی . می دونی که چشم درد دارم . تازه از مطب دکتر اومدم .
خندید و با خوشحالی انگشترش را دستش کرد و گفت :
ترسیدم فکر کردم اتفاق ناگواری افتاده
احساس خفگی می کردم . نمی توانستم نفس بکشم . ازجا برخاستم تا به خانه بازگردم .زنگ در همراه با سیاهی رفتن چشم من به صدا درآمد . نتوانستم خودم را کنترل کنم و روی زمین افتادم . صدای آرش را می شنیدم ، اما نمی توانستم او را ببینم .الهام به محض دیدن من جیغی کشید و به طرفم دوید و گفت :
جوانه ....جوانه حرف بزن .یکدفعه چت شد ؟ آرش برو یک لیوان آب بیار . بدو دیگه .
آب قطره قطره وارد گلویم می شد . لبانم تر شده بودند . چشمهایم را بستم و دوباره گشودم .آرش بالای سرم ایستاده بود و الهام هم در کنارم نشسته بود .دستش را زیر سرم گذاشته بود .الهام نگران گفت :
جوانه بهتر شدی ؟ خوب شدی ؟ یه حرفی بزن.
آهسته و به سختی زمزمه کردم :
الهام کمکم کن برم خونمون
از روی زمین برخاستم ودست در دست الهام به سمت خانه حرکت کردم . هنوز نمی توانستم تعادلم راحفظ کنم و به همین دلیل به الهام تکیه داده بودم .
آن روز و چند روز دیگر را در تب به سربردم . الهام ومریم هر روزبه دیدنم می آمدند . من باید قبول می کردم که آرش دیگربه من تعلق ندارد و من فقط بازیچه بودم . تب شدیدی داشتم .
یک هفته از آن واقعه گذشت .تبم قطع شده بود ،اما اشتهایم را از دست داده بودم . هیچ میلی به خوردن و نوشیدن نداشتم .زندگیم فقط غم بود وغصه . کم کم به این وضع عادت کردم .ازدواج جواد برادر کوچکم وضع ام را تغییر داد وروحیه ام را به دست آوردم.
ونوس زنی بود مهربان ، باهنر،رازدار و خیلی دوست داشتنی .همیشه کمکم می کرد تا روحیه ام را به دست بیاورم .دوست داشتم آنچهرا که برمنگذشته بود برایش بازگو کنم ، اما نیرویی مانع ازاین کارمی شد . تنها مریم می دانست واو هم خواهرانه به من کمک می کرد تا این واقعه تلخ را به دست فراموشی بسپارم .
چند ماهی گذشت ومن توانستم تمام واقعیتها را قبول کنم وبه خود بقبولانم که دنیا دو رنگ است .دیگربه آرش فکرنمی کردم .اصلا کسی را به این نام نمی شناختم . رفتن او به خدمت سربازی بیشتر به من کمک کرد .
روزها و ماهها سپری شدند ودوباره برای قبولی در دانشگاه تلاش کردم و در مرحله اول دانشگاه قبول شدم و سعی وتلاشم ادامه پیداکرد . در مرحله ی دوم هم قبول شدم . مجبوربودم برای گذران ترمها به شیراز بروم . با مخالفت شدید خانواده ام روبرو شدم .پدرم گفت :
برای یک دختر خوب نیست تنها در یک شهر غریب بمونه . نمی تونم قبول کنم که بری .
اما من تصمیم خود را گرفته بودم .می خواستم ازآن خانه فرار کنم ، اما باز تقدیر چیز دیگری بود .مریم با خوشحالی به خانه مان آمد و از پدر ومادرم دعوت کرد که شام را دور هم بخوریم . آن شب در خانه آقای رامشی خیلی خوش گذشت .مادربزرگ مریم هم حضور داشت .وقتی به خانه بازگشتیم ، پدر گفت :
می دونم که دوست داری ادامه تحصیل بدی ، به خاطر همین من فقط می تونم تورو به دست مادر آقای رامشی بسپارم و اما تو...باید مواظب خودت باشی .هیچ وقت هم سعی نکن اون پیرزن مهربون رو اذیت کنی .خیالم راحته که مریم هم دانشگاه شیرازقبول شده و او هم همراه شما میاد . وسایلت رو جمع کن تا فردا غروب همراه مادربزرگ و مریم حرکت کنی .
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . خودم را در آغوش پدر انداختم وصورتش را غرق در بوسه کردم .آن شب را با شادی پشت سر گذاشتم . زمان به کندی گذشت و غروبی دل انگیزفرا رسید .با خوشحالی راهی ترمینال شدیم و در آنجا مادربزرگ و مریم را یافتیم .بعد از خداحافظی گرم و صمیمی ، از آنها جدا و سوار اتوبوس شدیم .ساعت هفت بود که حرکت کردیم .هوای اتوبوس مطبوع بود .صدای موزیک در فضای ساکت اتوبوس می پیچید . و هر شنونده ای را به وجد می آورد . مریم در کنارم ، آرام به خواب رفته بود .مادربزرگ هم با خانمی همسن و سال خودش مشغول صحبت بود . تاریکی کلافه ام کرده بود .اصلا نمی دانستم کجا هستیم .صدای شکسته شدن تخمه فضای اتوبوس را پر کرده بود .اتوبوس نرسیده به دلیجان توقف کرد تا هم غذایی بخوریم و هم نمازبخوانیم . مریم را به شدت تکان دادم و با عصبانیت گفتم :
اه ...بلند شو دیگه ،چقدر می خوابی ؟ازآن موقع که راه افتادیم خوابیدی.
مریم چشمهایش را باز کرد و زمزمه کرد:
رسیدیم ؟
با عصبانیت گفتم :
خیر ، نرسیده به دلیجان هستیم. زود باش خودت رو تکون بده .مادربزرگ پایین منتظرته .
بدن کوفته اش را تکانی داد و از اتوبوس خارج شدیم .کفرم را درآورده بود .به پیشنهاد من یک فنجان چای خوردیم تا بلکه خواب ازسرش بپرد .مریمبعد از شستن صورتش سرحال شد و با اشتهای کامل غذایش را خورد .وقت رفتن بود زودتر ازهمه وارد اتوبوس شدم و رویصندلی نشستم .دختر زیبایی با چشمهای مش

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 21:43 ::  نويسنده : رویا